یه روز پر از مهمونی
بالاخره فرصت کردم بیام خاطرات این چند روز گذشترو بنویسم .... روز چهارشنبه 92/8/8 روز تولد عمو ایمان بود ... منم از هفته قبلش خونه دوستم دعوت شده بودم ... برناممون این بود که بعد از ظهر خونه دوستم و شام هم برم خونه مامانیه پرهام , از اونجائیکه آقا پرهام ما هنوز کوچیکه و نمیشه از قبل برنامه هارو باهاش هماهنگ کرد اون روز ساعت 7صبح از خواب بیدار شد, منم سریع شیشه شیرشو بهش رسوندم و دوباره خوابوندمش تا بیشتر بخوابه و بعد از ظهر کسل نباشه, ولی تلاشهای من خیلی ثمر نداد و ساعت 9 صبح رسما از خواب بیدار شد... یه کوچولو صبحانه خورد و بعد از یک حموم گرم مدام میگفت بخوابم!! بعد از ظهر 1 ساعت خوابید و من بیدارش کردم و رفتیم خونه دوست...