پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

خورشید زندگی ما

یه روز پر از مهمونی

بالاخره فرصت کردم بیام خاطرات این چند روز گذشترو بنویسم .... روز چهارشنبه 92/8/8 روز تولد عمو ایمان بود ... منم از هفته قبلش خونه دوستم دعوت شده بودم ... برناممون این بود که بعد از ظهر خونه دوستم و شام هم برم خونه مامانیه پرهام , از اونجائیکه آقا پرهام ما هنوز کوچیکه و نمیشه از قبل برنامه هارو باهاش هماهنگ کرد اون روز ساعت 7صبح از خواب بیدار شد, منم سریع شیشه شیرشو بهش رسوندم و دوباره خوابوندمش تا بیشتر بخوابه و بعد از ظهر کسل نباشه, ولی تلاشهای من خیلی ثمر نداد و ساعت 9 صبح رسما از خواب بیدار شد... یه کوچولو صبحانه خورد و بعد از یک حموم گرم مدام میگفت بخوابم!!  بعد از ظهر 1 ساعت خوابید و من بیدارش کردم و رفتیم خونه دوست...
13 آبان 1392

شعر خوانی

دیگران میگن پرهام یهو به حرف افتاد , ولی من میگم قبلنم حرف میزد منتها تو خونه , تو مهمونی کم حرف تر بود ... هرچی که میگن و میگم مهم نیست! مهم اینه که پسر گلم این روزا خیلی خوب حرف میزنه و جمله سازی میکنه , کلماتی که قبلا اشتباه یا برعکس میگفت درست میگه , تازه شعر کوتاه هم یاد گرفته چند شب پیش بابا فرشیدش بهش شعر : شبا که ما میخوابیم / آقا پلیس بیداره رو ... یاد میداد پرهام هم اینطوری یاد گرفت: شبا میخوابیم/ آقا پلیس خوابیده   هرچی گفتیم آقا پلیس بیداره ولی پرهام از موضع خودش پایین نیومد که نیومد از نظر اون شبا همه میخوابن, هیچ کس بیدار نیست حتی آقای پلیس  جملاتش 4 و 5 کلمه ای شده ... منظورشو خوب م...
13 آبان 1392

بازم حرفای بامزه

4/ مهرماه/92 این روزا پرهام خیلی بامزه حرف میزنه، جملاتش دو کلمه ای شده ، تقریبا همه کلماتی که میگیم رو پشت ما تکرار میکنه امشب خونه مامانیش یه کله گوزن دید پرسید این چیه باباش هم اسمشو گفت سریع پشت حرف باباش گفت "گوزن"! چند تا کلمه رو برعکس میگه کثیف "کفیث" خوابید "خوادیب" تخمه "نخبه" بستنی "بشی" بیسکوییت "بیکو" خوردم "خودم"         ...
7 آبان 1392

حرف زدن بامزه

عزیز دلم الان که یک سال و نیمه هستی خیلی خوب و بامزه تر از قبل حرف میزنی بئیم "بریم" اوشکی  "گوشی" مامی   "مامان مهین" اوشن   "روشن" نیقا    " نگاه" متی "مهدی" البته دائی مهدی به سلام یه وقتایی میگی شلام هرکاری میخوای بکنی قبلش میگی مثلا بخوابم، بشینم بابا یان "باباجان" به منم هرچی دلت بخواد میگی مامانی، مانی،خاله! عمه! داداش! هراسمی که دوست داشته باشی   ...
7 آبان 1392

ژست های پرهام گونه

دیروز داشتم آرشیو عکس های پرهامو نگاه میکردم , دیدم بععععععله چند تا عکس جا افتاده که اتفاقا ژست های بامزه ای هم توشون گرفته... این شد که امروز عکاسارو گذاشتم تا یادگاری براش بمونه  اینم بگم که پرهام گل ما کلییییییی کلمه تازه گرفته و جملاتشم سه کلمه ای شده مثلا وقتی تلفن زنگ میزنه , با هیجان میگه "گوشی زنگ زنه" و بدو بدو میاد گوشیرو میده دستمون اینجا داشت با باباجونش آهنگ گوش میکرد اونم با هدفون    این عکس تابستونه که رفته بودیم خونه مادربزرگه(ننه سعادت) تازه یاد گرفته بود خودش بره رو پله بشینه اینم سیزده بدره , واسه خودش داشت قدم میزد , بابا فرشید صداش کرد سرشو برگردوند خیلی...
4 آبان 1392

تولد 2 سالگیت مبارکککک :)

امروز روز توست روز میلادت دنیا تبسم کرده است امروز با یادت امروز بی شک آسمان آبی ترین آبیست چرخ و فلک همچون دلم درگیر بی تابیست   25 مهرماه تولد پرهام جون پسمل گلم تولدت هزاااااااارااااااااان بار مبارک عزیزم     تولد تولد تولدت مبارک بیا شعمارو فوووووووووت کن که صد سال زنده باشی پرهام جون در کنار پسرعمه نازش ماهان مشغول ناخنک زدن به کیک وقتی که پرهام اسمارتیز دهن ماهان میزاره وقتی به پرهام گفتیم ماهان رو بوس کن اونم پیشونیشو اورد جلو آخییییییی اینم کیک تولد پسملی که مامان جونش یعنی بنده واسش پختم   ...
27 مهر 1392

پسرک شیطووووون

پسرک شیطون من تو با میز تی وی چی کار داری آخهههههه حالا که وسایل تزئینیرو از دست فضولیات برداشتم رفتی نشستی توش وقتی که ماستت رو با قاشق بزرگ میخوری و ...     نقشه بعدیت چیه بگووووووووو وقتی مثلا قایم میشی و من پیدات میکنم عینک مطالعه مامانی چقدر بهت میاد عزیزم ...
23 مهر 1392

مهمونی

دیشب رفته بودیم مهمونی، خونه دوست باباجان خیلی پسر خوبی بودی ، انتظار نداشتم! دختر همسایشون که 3 سالش بود چند دقیقه ای اومد پیشت، زودی باهاش دوست شدی ، بادکنک تولدشو آورده بود تو همش ازش میخواستی باهم دیگه بازی کنین با اینکه ازش کوچیکتر بودی ولی روابط عمومی تو خیلی بهتر بود آفریننننن... بعدشم یه بادکنک برات فرستاد کل شبو با بادکنکه به قول خودت "بوندَ" مشغول بودی به هیچی هم دست نزدی ... درست 1 سال پیش یه همچین شبی که رفته بودیم خونه دوست من از دست فضولیای تو مجبور شدم هرچی وسیله تزئینی و شکستنیه روی میز و اوپن بزارم وقتی با اون شب مقایسه میکنم میبینم خیییییییییییلی تغییر کردی... آقا شدی برای خودت ...
20 مهر 1392

تازه وارد

90/07/25 این تاریخیه که تو به دنیا اومدی، یادمه کلی سر تاریخش با دکتر و بابات چونه زدم !! میدونی چرا... آخه تو اون روزا نمایشگاه تخصصی مربوط به کار بابات برگزار میشد که اونم کلی درگیربود همش میگفت نمیشه 2-3 روز بندازیش عقب تا نمایشگاه تموم شه اینطوری تو روزای اول تولد بیشتر پیش نی نی  کوچولومونم ولی دکترم میگفت نه نمیشه دیر میشه ... خلاصه من که ته دلم ذوق میکردم از اینکه دکتر این روز رو برای ورود تو مشخص کرده چون که خودم هم 25 اردیبهشت به دنیا اومدم و باباتم 5 مرداد، جالبه نه هممون تو عدد 5 باهم مشترکیم جالب تراینکه تخت بیمارستان هم شماره 5 بود! اینجا چند ساعته که به دنیا اومدی وقتی پرهام دستشو میزنه زیر چونشو میخوابه :) ...
1 مهر 1392