پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

خورشید زندگی ما

یک روز خوب

سه شنبه 25 شهریور 1393  قبلا به پرهام قول داده بودم ببرمش خونه ی خواهرم و با دخترش بریم پارک , البته خودم کلا این حرفو فراموش کرده بودم, بععععله پرهام صبح چشماشو که باز کرد قبل از هر حرفی گفت بریم خونه مهرناز    اصلا فکر نمیکردم یادش بمونه و اینقدر هم پافشاری کنه , اصلا حوصله پارک رفتن نداشتم خصوصا تو این گرما و آلودگی , این بچه که خودشو میماله به سرسره من کلی حرص میخورم انقدر که همه چی آلودس , خودمم با همین چیزا بزرگ شدم پارکم زیاد میرفتیم یعنی روزی نبود من بگم پارک کسی منو نبره ولی نمیدونم زیاد رو این بچه حساسم...   خلاصه که فکرامو کردم دیدم بهترین  و مفیدترین کار اینه که ببریمش ...
27 شهريور 1393

مامانی منو دوست داری؟!!

  مامانی منو دوست داری!! پسرگلم دیشب قبل از خواب این جمله قشنگ رو ازم پرسید  ما همیشه بهش میگیم که دوسش داریم ولی تا بحال نشده بود این مدلی ازمون عشقمونو سوال کنه هم تعجب کرده بودم که این سوالو از کجا یاد گرفته هم دلم پر از عشق و شوق شده بود برای هدیه زیبایی که خداوند بهمون داده  خدایا ممنون که مارو لایق این همه محبتت دونستی برای این هدیه زیبا  ...
25 آذر 1392

این روزای پرهام

نمیدونم این روزا چرا انقدر کم پیدا شدم جونم براتون بگهههههه سه شبه که آقا پرهام بدون همراه همیشگیش یعنی شیشه شیرش میخوابه در یک عملیات انتحاری سر شیششو با قیچی زدمو دادم دستش, آخیییییی نازی بچم هم تعجب کرده بود هم بدش اومده بود از شیشه اون شکلی هم ... اصن یه وضی , خلاصه که شب اول به سختی خوابوندمش  از فرداش هم تا میگه شیشه همون شیشه نوک چیدرو بهش نشون میدیم و اونم با زبون شیرینش میگه شیشه خبا(خراب)شده و شیرشو تو لیوان میخوره  و چاییشو تو نعلبکی,  فداش شم خلاصه  که این رو زا پرهام در حال ترک شیشس خدائیش روز اول دلم خیلی براش میسوخت و پشیمون بودم ولی حالا خوشحالم که پسرم به خاطر نبود شیشه غذاشو م...
24 آذر 1392

یه روز پر از مهمونی

بالاخره فرصت کردم بیام خاطرات این چند روز گذشترو بنویسم .... روز چهارشنبه 92/8/8 روز تولد عمو ایمان بود ... منم از هفته قبلش خونه دوستم دعوت شده بودم ... برناممون این بود که بعد از ظهر خونه دوستم و شام هم برم خونه مامانیه پرهام , از اونجائیکه آقا پرهام ما هنوز کوچیکه و نمیشه از قبل برنامه هارو باهاش هماهنگ کرد اون روز ساعت 7صبح از خواب بیدار شد, منم سریع شیشه شیرشو بهش رسوندم و دوباره خوابوندمش تا بیشتر بخوابه و بعد از ظهر کسل نباشه, ولی تلاشهای من خیلی ثمر نداد و ساعت 9 صبح رسما از خواب بیدار شد... یه کوچولو صبحانه خورد و بعد از یک حموم گرم مدام میگفت بخوابم!!  بعد از ظهر 1 ساعت خوابید و من بیدارش کردم و رفتیم خونه دوست...
13 آبان 1392

مهمونی

دیشب رفته بودیم مهمونی، خونه دوست باباجان خیلی پسر خوبی بودی ، انتظار نداشتم! دختر همسایشون که 3 سالش بود چند دقیقه ای اومد پیشت، زودی باهاش دوست شدی ، بادکنک تولدشو آورده بود تو همش ازش میخواستی باهم دیگه بازی کنین با اینکه ازش کوچیکتر بودی ولی روابط عمومی تو خیلی بهتر بود آفریننننن... بعدشم یه بادکنک برات فرستاد کل شبو با بادکنکه به قول خودت "بوندَ" مشغول بودی به هیچی هم دست نزدی ... درست 1 سال پیش یه همچین شبی که رفته بودیم خونه دوست من از دست فضولیای تو مجبور شدم هرچی وسیله تزئینی و شکستنیه روی میز و اوپن بزارم وقتی با اون شب مقایسه میکنم میبینم خیییییییییییلی تغییر کردی... آقا شدی برای خودت ...
20 مهر 1392
1